۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

بحران میانسالی

 همینجوری این متن ساده رو شروع کردم و هیچ ربطی به شلوغی مترو و کتکت کاری و کشمکشی که در ابتدا و پایان روز کاری می بینم و هنوز بعد از چند ماه برام تازگی داره، نداره. 

به اینکه رییسم (مجید) گفت: پسر تو دیگه آخر خطی، یه فکری به حال خودت بکن، هم ربطی نداره. به اینکه همش قیمت دلار رو چک می کنم، و هربار از بالا رفتنش شوک می شم، هم ربطی نداره. 

به اینکه هوای تهران مدتهاست آلوده شده، و هر روز سردرد میگیرم و با تعجب به همکارا میگم، امروز هوا خیلی آلوده است! هم ربطی نمی تونه داشته باشه. 

اصولا اینجا جستجو به دنبال ارتباط قضایا کار خوبی نیست. 

اینکه این متن رو می نویسم فقط برای اینه که کوچه زندگی بن بستِ. ازوقتی گذر زمان و افزایش سن و سال رو درک کردم فهمیده ام که کوچه زندگی بن بستِ وهرچی پیش بری به انتهای بن بست نزدیک تر می شی. باور اینکه پا به کوچه ای بن بست گذاشتی شاید به سادگی محقق نشه. تا همین چند سال پیش فکر می کردم مرگ برای همسایه است. ولی اینطور نیست. دیر یا زود نزدیک شدن به انتهای کوچه بن بست زندگی، رو درک می کنی و می فهمی، ای دل غافل کاشکی می شد همین جا کف کوچه بشینی و مثل بچگی به تیله بازی مشغول بشی یا تیر دروازه هارو بچینی و بچگی کنی. عقل سلیم می گه از نزدیک شدن به انتهای کوچه بن بست باید پرهیز کرد، اونم کوچه ای که آخرش ملاقات با ملک الموت تضمین شده است. مرحوم پدر هم سن من بود که به انتهای کوچه رسید. 

با تمام این اوصاف نمی فهمم چرا مردم علاقه دارن خودشون رو با تن دادن به شرایط بزرگسالی و دستیابی به سطوح بالاتری از بلوغ، باقی راه رو به تاخت برن. درسته که ته کوچه حلوا خیر می کنن، ولی بخدا حلوای ماست. 

ترس از مرگ و تنها خوابیدن های آغاز دهه چهارم زندگی، و بی بهره بودن از ایمان به آخرت، و نبودن بار و کلاب و ساحل های آزاد، و انتظار برای ویزای کوفتی، و همه اینا که هر کدومش می تونه زندگی یک مرد رو مختل کنه، آزار دهنده است. اینا یک طرف و اونطرف هیچی. هر بار که به اونطرف می رسیدم، و می دیدم هیچی نیست که بتونم معادله زندگی رو تراز کنه، مستاصل می شدم.

 واقعا چیزی نیست معادل رنجی که می بریم و عمری که می سوزونیم. وقتی چیزی نیست برای اینکه اونطرف قرار بدی اصولا معادله کار نمی کنه. باید چیزی معادل این همه وجود داشته باشه. نمی تونه این همه بی نتیجه باشه. چیزی غیر از بچه و بهشت و جهنم. چیزی با ارزشی خالص تر از جنس اعداد و ارقام ریاضی. شاید شادی های بزرگ کودکی. 

این معادله که پر از خط خوردگی شده،  باید جوابی داشته باشه، درخور هزینه ای که می پردازیم. هزینه ای که هر روز شامل کاستن از خود و اطرافیان ماست. هزینه ای به اندازه خرج کردن عشق، کار و زمان. هزینه ای که باید منجر به حل مشکلی بشه. بچگی و بازی های شاد کودکانه شاید بتونه اون سوی معادله قرار بگیره. بدون تردید کفه دیگه ترازوی زندگی سزاوار نیست، با چیزی غیر از شادی های بی دریغ و عشق و تفاهم پر بشه . شادی‌های آروم و پیوسته، یا اونایی که صدای خندمون رو به آسمون می رسونه. شادی های روانی . خنده های بی دلیل و گاه و بیگاه. از همونایی که پرنده هارو از روی شاخه های درختها می پرونه یا لبخند بر لب غریبه‌ها می نشونه.

- این متن رو خیلی وقت پیش نوشتم. شاید دوسال پیش. ژانویه ۲۰۱۳ . توی مسیجهای فیسبوک، اتفاقی پیداش کردم. اسمش رو میذارم بحران میانسالی.

امروز نگاه مثبت تری دارم به زندگی. الان که اینو مینویسم حسابی دلم گرفته ولی در کل راضی‌ام. سخت کار کردن میتونه مرد رو در مسیر نگه داره.

۱ نظر:

  1. درسته که ته کوچه حلوا خیر می کنن، ولی بخدا حلوای ماست. ......!! جالب بود....

    پاسخحذف